درباره ما
به وبلاگ من خوش آمدید
جستجو
"لطفا از کلمات کلیدی برای جستجو استفاده کنید !!!
آخر عاشقی...
داستان های خوشگل عاشقونه
موضوع :
<-PostCategory->
خلوت بی تو معنا نداره ...
اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...
اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.
پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .
رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .
کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .
-- الو سلام داداش
-- سلام عزیزم
.
.
.
-- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...
-- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .
خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.
پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .
او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...
ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .
پسرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.
کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد .
کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند .
کمبودی مثل کمبود یه احساس ...
احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ...
کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود .
پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .
ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.
اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .
ولی آخرش چی؟
پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.
اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه.
برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...
ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن
ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من
ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر
تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی
یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت
ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...
احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.
پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .
چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.
اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...
خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.
و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .
چون اون مرده بود ...
اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...
مرگ عاشق عین بودن، اوج پرواز یک پرنده ست
نظرات شما عزیزان:
نسترن
ساعت10:20---3 تير 1390
سلام خوش حال میشم که بهتون کمک کنم اما چه کمکی؟
به این بلاگ هم یه سری بزنیدپسر خوبی دوست خودمه:
www.ahanghaa.loxblog.com
نوشته شده توسط
:mari | لينک ثابت
|پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب: ,|
موضوعات
نویسنده وبلاگ :
mari
آمار سایت
كاربران آنلاين:
نفر
تعداد بازديدها:
RSS
کد های جاوا
<-PollName->
<-PollItems->
انجمن آگهی بهترین کد قالب وبلاگ